* نسیمِ منزلِ لیلی *



امروز یاد یک خاطره ی قدیمی افتادم. یاد روز دفاع همسرجان! موضوع دفاعش "احراز هویت افراد از روی سیاهرگ های انگشتان" بود. یعنی مثلاً به جای دستگاه اثرانگشت گذاری، دستگاهی باشد که سیاهرگ های انگشتان افراد را بررسی کند. چون سیاهرگ های انگشتان هم مثل اثر انگشت منحصر به فرد هستند! سبحان الله.

داشتم می گفتم. روز دفاع همسر بود. پدر و مادر گرامی شان هم از شهر دوری تشریف فرما شده بودند. آن موقع باردار بودم. با آن حال بد و ویار شدید، در دفاع شرکت کردم تا قوت قلبی باشم بر قلب خسته و مجروحش! هر آن ممکن بود از بوی ادکلن یکی از حضار بالا بیاورم. ولی به هر سختی بود خودم را کنترل کرده بودم. صحبت های علمی که تمام شد و وقت تقدیر و تشکرات رسید، با اعتماد به نفس بالایی هندیکن را درآوردم و شروع به فیلم برداری کردم. آقای همسر شمرده شمرده شروع به صحبت کرد.

"تشکر می کنم از پدرم که چون کوه با صلابتی. تشکر می کنم از مادر عزیزم که دعای خیرش تشکر می کنم از استاد راهنمایم جناب آقای. از استاد مشاورم از دوستان خوبم. از همسایه خوابگاه متاهلی که از بس بلند بلند حرف می زد هیچ وقت تمرکز درس خواندن نداشتم. از مستخدم سایت خوابگاه که از روی دلسوزی و برای جلوگیری از اتلاف برق لپ تاپم را که در حال اجرای برنامه مهمی بود و چهار ساعتش گذشته بود و یک ساعتش مانده بود را، نه اینکه خاموش کند، بلکه از برق کشیده بود. از مسئول سلف پایین که جوجه های سه شنبه اش خیلی خوشمزه است و نمی سوزاند، از کارکنان سلف پایین که وقتی قابلمه نشان از متاهلی را می بینند اندازه سه نفر غذا می ریزند از دوست پدرم که در کودکی لپم را کشید و گفت این بچه یه کاره ای میشه! و اعتماد به نفس را در من دمید، از نگهبان جلوی در دانشکده از آبدارچی دفتر اساتید.از کلاغ های روی چنارهای دانشکده از عمه شهین. از خاله مهین"

هم چنان دوربین به دست فیلم برداری می کردم و اشک در چشمانم حلقه زده بود و منتظر بودم تا بالاخره از من هم تشکر کند که ناگهان با صدای کف زدن حضار به خودم آمدم و دیدم تمام شد! جان؟! چی شد؟ از من تشکر نکرد؟!!

از روی سن که پایین آمد من و پدرشوهر و مادرشوهر حلقه زدیم دورش. در اولین کلام گفتم: چرا از من تشکر نکردی؟!

کمی کله اش را خاراند و گفت: عه! جدی؟ از تو تشکر نکردم؟؟

پدرشوهر با صلابت و قاطعیت مخصوص خودش: چرا. من شنیدم. تشکر کرد.

من: آقاااااجون! فبلم گرفتما! پلی بک کنم؟؟

مادرشوهر: صلوات بفرستید. بریم بریم ببینیم می خوان چه نمره ای بهش بدن.

من: :| 

 

خلاصه ی کلوم: آبجی های گلم، زیاد خودتون را برای مرد جماعت زحمت ندید. هر کاری هم که کنید اونها نهایتاً از مادرشوت تشکر می کنن :))

 

 



سوسک کوچکی را جلوی در حمام می بینم. با نهایت سرعت عملم دم پایی را می کوبم رویش! موخرمایی می پرسد: "مامان چی بود؟" می گویم: "یه سوسک کوچولو." با ناراحتی می گوید: "مامان چرا کشتیش؟ کوچولو بود، نی نی بود."

***

داشتیم در آشپزخانه بادام می شکستیم. عنکبوت بزرگی از پشت ماشین لباس شویی بیرون آمد و جلوی چشم مان شروع به قدم زدن کرد. با اولین چیزی که به دستم رسید کلکش را کندم. موخرمایی با هیجان گفت: "چه بزرررررگ بود! چی بود؟" می گویم: "آره مامان یه عنکبوت بزرگ بود." قیافه ی اندوهناکی به خود می گیرد و می گوید: "کاش نمی کشتیش، آخه بزرگ بود، مامان بود."

***

این ماجراها اول برای منِ مادر، جنبه ی طنز و خنده و قربان صدقه رفتن دارد ولی بیشتر که فکر می کنم و دقیق می شوم می فهمم این همان لطافتی ست که بسیاری از اولیای خدا داشتند و حالا معلم کوچکم دارد برای من یادآوری اش می کند. داستان لطافت اولیاءلله و مراقبت بسیارشان حتی در مواجهه با ات و حیوانات بسیار شنیدنی ست. مدتی علویه سادات عزیز در پیج اینستایش مثال هایش را استوری می کرد. این همه مهر و لطافت آدم را شگفت زده می کند.

 



هرچند روزهای پیشین، روزهای سخت و پردردسری بود اما خدای همان روزهای سخت، فرصتی پیش می آورد تا بچه ها تمام بعدازظهر را بخوابند. چای بهارنارنج دم کردم، درخت خرمالو و انار را آب دادم، حیاط را آب پاشیدم و در خنکای ایوان نشستم و کتاب خواندم.
زندگی همین است
پیچیدگی سختی ها و آسانی ها
کاش در همه حال صبور و شکرگذار باشیم.


دو سه روز اخیر داشتم کتاب "هنر رضایت از زندگی" را می خواندم. قبل خواندنش هم احساس رضایت از زندگی ام داشتم اما وقتی کتاب را خواندم احساس سبکی و آسودگی فوق العاده ای پیدا کردم. خواندن این کتاب افق های جدیدی را پیش رویم باز کرد. افق هایی از آرامش و رضایت و شکر. خواندنش را توصیه می کنم به همه؛ خصوصا کسانی که رگه هایی از غصه و یأس و نیتی در فکر و قلب شان جای گرفته.
هنر رضایت از زندگی
نوشته عباس پسندیده
نشر معارف



"خانوم خانوما" را با هزار زحمت و شبکه پویا و لیوان آب بالای سر و قصه های جور واجور خواباندم. پتو را کشیدم رویش و نفس راحتی کشیدم.  نزدیک ساعت سه است و هنوز نماز نخوانده ام. زیر لب برای مادرشوهرم دعا کردم که ناهار امروزمان را فرستاد وگرنه مثل دیشب گرسنه می ماندیم و مجبور بودیم با این گلوهای پر از درد فلافل بخوریم. خانوم کوچولو را می خوابانم کنار سجاده و اسباب بازی جدیدی به دستش می دهم. زود وضو می گیرم و برمی گردم. چه قدر نمازم دیر شده. خانوم کوچولو همکاری کرد و قد نماز ظهر و عصرم آرام آرام بود. انگار بفهمد نماز تمام شده دوباره غر زدن و صداهای پیش از گریه را از سر گرفت. کمی شیرش دادم و تسبیحات حضرت زهرا را در همان حال گفتم و به این فکر کردم که امشب حتما باید چیزی بپزم و زیر لب دعا کردم که کاش خانوم کوچولو هم بخوابد. خوابید. چند دقیقه بعد. لباس ها را ریختم داخل ماشین لباس شویی، شام را بار گذاشتم. کمی خانه را جمع و جور کردم. بچه ها یک در میان توی خواب سرفه می کنند. گلوی خودم درد می کند، گاهی هم پهلوهایم تیر می کشد. همگی با هم مریض شده ایم ولی زندگی جاریست. میان همین سرفه ها و تب ها و غذا نپختن ها. زندگی جاریست و من شکر گذار خداوندی هستم که با ابتلای ما به این بیماری ها یادم انداخت که روزهای قبلش رفته بودم روی دنده ی ناشکری. داشتم کم کم غر می زدم به خدا. حالا راضی ام. راضی به رضایش و شکرگذار نعمت های بی شمارش.




داشتم با بچه ها بازی می کردم. وسط بازی خانوم خانوما پای خواهرش را گاز گرفت. آن قدر که جای دندان هایش در پوست لطیف خانوم کوچولو فرو رفته بود و به شدت گریه می کرد. ناخودآگاه رفتم به سمت خانوم خانوما. دستم را بالا بردم و زدم روی بازویش. اول شوکه شد و با ترس نگاهم کرد، بعد انگار باورش نشود و فکر کند بازی ست خندید. بعد گریه کرد. نمی توانست هضم کند که چه شده. شاید چون تا الان این قدر جدی کتک نخورده بود. در چند ثانیه تلفیقی از خنده و اشک و تعجب در صورت نازش نقش بسته بود.

جگرم سوخت.

یاد روضه ی اسارت بچه های کوچک تو افتادم ارباب.

آنها تا به حال کتک نخورده بودند.




بعد از اولین باری که رفتم سونوگرافی و زل زدم به دهان خانم دکتر تا ببینم چه می گوید و خبر ناخوشایندی به من داد، هرگز این کار را تکرار نکردم. دیگر هیچ وقت به صورت دکتر نگاه نکردم فقط زل زدم به سقف و تصور کردم که سقفی نیست. من دارم نگاه می کنم به آن بالا. کسی آن بالاست که هوایم را دارد، که مرا می بیند و حرف دلم را بی آنکه زبان باز کنم می شنود. در همین افکارم که صدایی می شنوم، ضربانی تند، از قلبی کوچک کمی پایین تر از قلب من؛ آن قدر شورانگیز و اعجازآمیز است که می خواهد ضربان قلبم را نگه دارد این صدا. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.



* این تجربه را از صمیم قلب طلب می کنم برای تمام ن منتظر.




کاش دو ماه پیش بود. کاش زمان همان موقع می ایستاد. مشهد بودیم. صبح بود و رواق امام خمینی خلوت. دخترها با چادرهای کوچولوی شان مثل فرشته ها شده اند. رواق را گذاشته اند روی سرشان. می دوند و می خندند و بازی می کنند. مامان کنارم نشسته. یک مشت مغز بادام می ریزد توی دستم. بابا کمی آن طرف تر با حاج آقا مشغول صحبت است. تو می آیی. از دور. نگاهم می کنی. می خندی، می خندم و آرام لباس پنج تکه ی سایز صفر را توی کیفم لمس می کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مقاله و پایان نامه حسابداری بسیج صاحب الزمان( عج ) بندر کنگ و بخش مهران دنیای----فیلم سوچلما عکس سوچلما Nicole accbook سایت مرجع آموزش روایت های یک زندگی سایت amp بچه های هفتم آوا